از روزهای آخر سال هرچه به خودم نگاه میکردم، نشانههای نو شدن را در خودم نمیدیدم. حالا هم هر چه به خودم خیره میشوم گرد و غبارها را نمیتوانم کنار بزنم، نمیتوانم خودم را شفاف ببینم. یک لحظه به خودم میآیم. فکر میکنم اصلاً شاید خودم رویم نمیشود واضح و دقیق و شفاف خودم را ببینم. فکر میکنم بقیه نمیدانند، ولی خودم که میدانم این گردوغبارها از کجا میآید، خودم میدانم اگر کمی دقت کنم چه خواهم دید.
صدایی مرا از حال خودم در میآورد. دوست تازهام است که مثلاً داریم با هم قدم میزنیم. میگوید: کجایی؟ خیلی تو خودتی. چنان صداقتی در نگاه و صدایش حس میکنم که به خودم میلرزم. حس میکنم دارد واضح و شفاف مرا، دلم را، وجودم را میبیند. از این حس میترسم. ناخودآگاه توی دلم تو را صدا میزنم. میگویم: هرچه هستم، آبرویم را پیش دیگران نریز. میگویم: میدانم که تو همیشه مرا همانطور که هستم میبینی، ولی نگذار دیگران هم مرا به همان وضوح ببینند. میترسم اگر تمام مرا با وضوح ببیند، دیگر هیچ کس حتی نگاهی هم به من نیندازد.
دوستم میگوید که نخیر، انگار خیلی با خودت کار داری، میخواهی من بروم که راحت باشی؟
تازه یادم میآید که چند دقیقهای است او همینجور ساکت دارد کنارم راه میآید. نه چیزی میگویم و نه در حالی هستم که اگر او چیزی بگوید متوجه بشوم. میگویم که ببخشید، حال خوشی ندارم. تو را هم اذیت کردم. میگوید: نهبابا، من که کار خاصی نداشتم؛ ولی اگر کاری از دستم برمیآید بگو. میگویم: ممنون، فقط برایم دعا کن. نمیدانم چرا این حرف را میزنم. عادت نداشتم؛ دستکم عادت نداشتم به کسی که تازه با او آشنا شدهام این را بگویم. او هم نگاهم میکند و میگوید: باشد، ولی چرا خودت دعا نمیکنی؟ میگویم: آخر من... که جواب میدهد: دعای خود آدم چیز دیگری است، خیلی مؤثرتر است.
* * *
حس میکنم داری صدایم میزنی. انگار باید کاری بکنم، حرفی را بشنوم یا... من هم میخواهم صدایت بزنم؛ ولی رویم نمیشود. فکر میکنم فرار کنم. به کجا؟ نمیدانم. فکر میکنم بروم. به کدام سو؟ نمیدانم. میدانم داری نگاهم میکنی و میترسم نگاهت کنم. از تلاقی نگاهها میترسم. میخواهم به سمتی بروم که بتوانم خودم را از نگاهت پنهان کنم و میدانم نمیشود. انگار کلهام دیگر کار نمیکند. همینطور میگردم. بیهدف میگردم. میخواهم از این حال بیرون بیایم. میخواهم کمی هم که شده نو شوم. میخواهم کمی هم که شده جبران کنم. میخواهم از بار سنگینی که روی دوشم هست رها شوم. میخواهم...
میدانستم نگاهم میکنی. میدانستم در هر حالی و هر جایی که باشم مرا میبینی و وقتی به همین نکته فکر میکردم، میماندم. گاهی انگار درست باور نمیکردم، درست نمیفهمیدم. گاهی از دانستن همین نکته، احساس ناامیدی به من دست میداد. گاهی... ولی با این همه خوشحالم که همیشه هستی، همیشه نگاهم میکنی، همیشه با منی.
حالا از بدیهای خودم، بدم میآید. دلم میخواهد زشتیها را تکهتکه از خودم بکنم. دلم میخواهد راحت بتوانم نگاهت کنم و صدایت بزنم... تو هم انگار حال مرا...، انگار که نه، واقعاً حالم را میبینی و میفهمی. توی چنین حال و روزی حرفت را به من میزنی. حرفت جلو رویم سبز میشود. خودش را نشانم میدهد. خودش را به من میرساند و تکانم میدهد: ان الله یغفر الذنوب جمیعاً (خدا همه گناهان را میآمرزد؛ سوره زمر، آیه 53).
با خودم فکر میکنم این دیگر چهجور حرفی است؟ این چه کاری است؟ من میخواستم از نگاهت فرار کنم و تو مرتب نگاهم میکردی؟ من رویم نمیشد صدایت بزنم و تو هیچ وقت رویت را برنگرداندی؟ من صدایت نزدم و تو، درست وقتی که دلم میخواهد صدایت کنم، خودت را، حرفت را سر راهم میگذاری و سر صحبت را با من باز میکنی؟
کنجکاو میشوم. میخواهم بقیه حرفت را هم بشنوم. میخواهم تو را بیشتر نگاه کنم. میخواهم بیتعارف سراغت بیایم و خودم را از بعضی چیزها، بعضی کارها، بعضی رفتارها، بعضی حرفها و... دور کنم.
در دل ناامیدی میخواهم دری به روی امید باز کنم و نخستین واژههای جملهای که تو میگویی به دادم میرسند: «به آنها که بر خود ستم کردهاند بگو، از رحمت خدا ناامید نشوید، خدا همه گناهان را میآمرزد، چرا که او آمرزنده و مهربان است.»
علامه طباطبایی در تفسیر المیزان میگوید که خدا در این آیه به پیامبرشص دستور میدهد همه بندگان را، حتی کافران را، از طرف خداوند صدا بزند و دعوتشان کند که به سمت خدا بیایند و به پذیرش این دعوت تشویقشان کند.